اس ام اس جدید-ساحل خنده-جدیدترین اس ام اس-اس ام اس-اس ام اس عاشقانه-اس ام اس خنده دار-اس پ نه پ

اس ام اس جدید-ساحل خنده-جدیدترین اس ام اس-اس ام اس-اس ام اس عاشقانه-اس ام اس خنده دار-اس پ نه پ

اس ام اس جدید-ساحل خنده-جدیدترین اس ام اس-اس ام اس-اس ام اس عاشقانه-اس ام اس خنده دار-اس پ نه پ

اس ام اس جدید-ساحل خنده-جدیدترین اس ام اس-اس ام اس-اس ام اس عاشقانه-اس ام اس خنده دار-اس پ نه پ

جوک های خنده دار

  

گدایى با حالت گریان و نزار به خانمى گفت: شما باید موقعیت مرا درک کنید. خیلى بدبختم، پدر الکلى، مادر مریض، بچه‏هاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما کى هستید؟
من پدر خانواده‏ام.

 مرد مستى وارد یک آتلیه عکاسى شد و با زبان الکنى گفت: لطفاً یک عکس دسته جمعى از ما بیندازید. عکاس با تجربه سرى تکان داد و گفت: تا من دوربین را آماده مى‏کنم شما به صورت نیم دایره بایستید.

طرف میره جوراب بخره میگه آقا یه جوراب بده
فروشنده : مردانه؟
طرف : بخدا راست میگم آقا یه جوراب بده


یه پسره به باباش میگه بابا جات خالی یه شعبده باز بود که یه کبوترو تبدیل به اسکناس 1000 تومنی کرد پدر میگه: این که چیزی نیست مامانت صبح 100.000 تومن رو تبدیل به لوازم آرایشی و لباس کرد 


طرف یه سی دی میخره، میبینه سوراخه، میره پسش میده!


غروب شده بود که دو تا دوست با هم به طرفى مى‏رفتند، یکى از آنها یکباره ذوق شاعرانه‏اش گل کرد و به دیگرى گفت: «خورشید پدیده زیبایى است، ولى فقط روزها نورافشانى مى‏کند که هوا روشن است و این هنر نیست که خورشید در روز روشن نورافشانى کند، اما ماه، شب‏ها، آن هم شبهایى این قدر تاریک…»


گدایى در خانه‏اى را زد و مستخدمه در را باز کرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بیرون در ایستاده است.
ارباب: بگویید برود. ما عصا لازم نداریم


در کلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسید: چه موقع یک سرباز مى‏تواند بدون اجازه از پادگان بیرون برود؟
یک سرباز: وقتى که مطمئن باشد گیر نمى‏افتد.
 . 

جناب وزیر به مرخصى مى‏رود و براى حفظ سلامتى و کم کردن وزن تصمیم مى‏گیرد کار بدنى بکند. بنابراین به نزد روستایى مى‏رود و از او تقاضاى کار مى‏کند. روستایى او را به داخل انبار بزرگى مى‏برد که کوهى از سیب زمینى روى هم انباشته شده و از آقاى وزیر مى‏خواهد که آنها را بر حسب کوچک و بزرگ بودن از هم جدا کند.
دو ساعت بعد جناب وزیر با پریشان حالى جلو روستایى مى‏ایستد.
روستایى: براى روز اول کار سخت و سنگینى بود؟
وزیر: از جهت سختى و سنگینى کار خسته نشدم، از این که دائم باید در حال تصمیم‏گیرى باشم خسته شدم. 


پیرزنى در کوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود که دائماً آدامس مى‏جوید. پیرزن رو کرد به مرد و گفت: شما خیلى لطف دارید که مى‏خواهید با من حرف بزنید تا حوصله‏مان سر نرود، ولى متأسفانه من کاملاً کر هستم.


یک فرانسوى در شهر مونیخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه کمک مى‏طلبید. یک نفر از اهل محل که روى پل ایستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مى‏رفتى شنا یاد مى‏گرفتى نه زبان فرانسه.


پسرى کار بدى کرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانویش خوابانید تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فریاد کشید: پدرت هم تو را کتک مى‏زد؟
پدر: البته، هر وقت کار بدى مى‏کردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را کتک مى‏زد؟
پدر: البته که مى‏زد. همچنین پدر او…
پسر: حال که این طور است پس ما دو تا باید بنشینیم و با هم به طور جدى مذاکره کنیم تا به این عادت زشت خانوادگى که به ما ارث رسیده است خاتمه بدهیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
Skrapy سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 14:44 http://www.facebook.com/profile.php?id=100003406953556

That's way the bestest awnser so far!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد