گدایى با حالت گریان و نزار به خانمى گفت: شما باید موقعیت مرا درک کنید. خیلى بدبختم، پدر الکلى، مادر مریض، بچههاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما کى هستید؟
من پدر خانوادهام.
.
مرد مستى وارد یک آتلیه عکاسى شد و با زبان الکنى گفت: لطفاً یک عکس دسته جمعى از ما بیندازید. عکاس با تجربه سرى تکان داد و گفت: تا من دوربین را آماده مىکنم شما به صورت نیم دایره بایستید.
طرف میره جوراب بخره میگه آقا یه جوراب بده
فروشنده : مردانه؟
طرف : بخدا راست میگم آقا یه جوراب بده
.
.
.
یه پسره به باباش میگه بابا جات خالی یه شعبده باز بود که یه کبوترو تبدیل به اسکناس 1000 تومنی کرد پدر میگه: این که چیزی نیست مامانت صبح 100.000 تومن رو تبدیل به لوازم آرایشی و لباس کرد
.
.
.
طرف یه سی دی میخره، میبینه سوراخه، میره پسش میده!
.
.
.
غروب شده بود که دو تا دوست با هم به طرفى مىرفتند، یکى از آنها یکباره ذوق شاعرانهاش گل کرد و به دیگرى گفت: «خورشید پدیده زیبایى است، ولى فقط روزها نورافشانى مىکند که هوا روشن است و این هنر نیست که خورشید در روز روشن نورافشانى کند، اما ماه، شبها، آن هم شبهایى این قدر تاریک…»
.
.
.
گدایى در خانهاى را زد و مستخدمه در را باز کرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بیرون در ایستاده است.
ارباب: بگویید برود. ما عصا لازم نداریم
.
.
.
در کلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسید: چه موقع یک سرباز مىتواند بدون اجازه از پادگان بیرون برود؟
یک سرباز: وقتى که مطمئن باشد گیر نمىافتد.
.
.
.
جناب وزیر به مرخصى مىرود و براى حفظ سلامتى و کم کردن وزن تصمیم مىگیرد کار بدنى بکند. بنابراین به نزد روستایى مىرود و از او تقاضاى کار مىکند. روستایى او را به داخل انبار بزرگى مىبرد که کوهى از سیب زمینى روى هم انباشته شده و از آقاى وزیر مىخواهد که آنها را بر حسب کوچک و بزرگ بودن از هم جدا کند.
دو ساعت بعد جناب وزیر با پریشان حالى جلو روستایى مىایستد.
روستایى: براى روز اول کار سخت و سنگینى بود؟
وزیر: از جهت سختى و سنگینى کار خسته نشدم، از این که دائم باید در حال تصمیمگیرى باشم خسته شدم.
.
.
.
پیرزنى در کوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود که دائماً آدامس مىجوید. پیرزن رو کرد به مرد و گفت: شما خیلى لطف دارید که مىخواهید با من حرف بزنید تا حوصلهمان سر نرود، ولى متأسفانه من کاملاً کر هستم.
.
.
.
یک فرانسوى در شهر مونیخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه کمک مىطلبید. یک نفر از اهل محل که روى پل ایستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مىرفتى شنا یاد مىگرفتى نه زبان فرانسه.
.
.
.
پسرى کار بدى کرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانویش خوابانید تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فریاد کشید: پدرت هم تو را کتک مىزد؟
پدر: البته، هر وقت کار بدى مىکردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را کتک مىزد؟
پدر: البته که مىزد. همچنین پدر او…
پسر: حال که این طور است پس ما دو تا باید بنشینیم و با هم به طور جدى مذاکره کنیم تا به این عادت زشت خانوادگى که به ما ارث رسیده است خاتمه بدهیم.
That's way the bestest awnser so far!