خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاه منتظر اعلام برای سوار شدن در هواپیما بود …
باید چند ساعتی را منتظر می ماند. بنابراین تصمیم گرفت از بوفه یک بسته بیسکوییت بخرد و همزمان به خواندن کتاب مورد علاقه اش بپردازد.
روی یک صندلی که کنارش آقایی مشغول خواندن مجله بود نشست و وقتی اولین بیسکویت را برداشت آقاهه هم یک بیسکوئیت برداشت …
خانمه با این که خیلی عصبانی شده بود به روی خودش نیاورد… بیسکوئیت دوم را که برداشت دید آقاهه هم با کمال پر رویی یکی دیگه برداشت … خانمه با خودش گفت: حیف که حال و حوصله دعوا ندارم وگرنه نشونش میدادم که با کی طرفه… در همین فکر بود و از شدت عصبانیت حواسش پرت شده بود که چشمش به بسته بیسکوئیت افتاد که فقط یک بیسکوئیت بیشتر تهش نمانده بود … باخودش گفت: این آقای پررو الان دیگه میخواد چیکار کنه؟ هان؟؟؟؟ آقاهه با کمال خونسردی بیسکوئیت را برداشت و از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و نصفش را به خانوم داد و نصفش را خودش خورد … خانومه با خودش گفت: اه این دیگه کیه؟ آدم به این پر رویی ندیده بودم …
در حالی که خیلی عصبانی شده بود، بلند شد کتاب و اثاثش را برداشت و به طرف هواپیما حرکت کرد.
وقتی توی هواپیما نشست خواست از توی کیفش کتاب مورد علاقه اش را بردارد که ناگهان چشمش به بسته بیسکوئیت دست نخورده و باز نشده افتاد.