نمیدانی چقدر دلم میخواهد
چشمانم را
به هر چه که گذشته است
ببندم
و به روبرو نگاه کنم
به فردایی که
دوست دارم
تو هم در آن باشی
به روزهایی که
از حس خواستنت
شیشه ای میشکند
یک نفر میپرسد:
که چرا شیشه شکست؟
یک نفر میگوید:
شاید این رفع بلاست
دیگری میگوید
برگــرد عشق قدیمی و دیرین من؛
برگرد و بگو دوستـت دارم
تا با پشــــت دست
چنان بــــر دهانت بکوبم
سالها میگذرد
از شب تلخ وداع
از همان شب که تو رفتی
و به چشمان پر از حسرت من
خندیدی
تو نمیدانستی
تو نمی فهمیدی
که چه رنجی دارد