کلاهی که از زور گشادی همه هیکلمو میپوشونه
کلاه وقتی سرم رفت که امیدوار شدم دوباره به زندگی و سلام کردم به آسمون و زمین؛ فکر کردم تموم شد خستگیامو زدم به دل زندگی یه نفس گرفتم و همه امید و توانو سواد و تجربه و رو گذاشتم تو کولمو و دخترکو گرفتم به دندونمو الهی به امید تو دویدم تا برسم به مقصد که کمی آرامش باشه برای دلم و روحم که زخمی بود و خسته از همه کس و همه چیز .میدویدم گاهی انقدر سریع که از خودمم یادم میرفت فقط دخترکی که به دندونم بودرو میدیدم فقط دخترک.
گاهی هم آرام میدویدم یه نگاه به خودمو اطرافم مینداختمو و نفسی میگرفتم و دوباره میدویدم . چند بار چاله ها رو ندیدم یا دیدمو و نفهمیدم که خطرناکن و افتادم اونم چه افتادنی تموم بدنم له میشد و قسمتی که باید سالم میموند دخترک بود . کم کم افتادنا و نرسیدنا توانمو گرفت انقدر که انگار رسیدن به آرامش یه سراب بوده که از اولم وجود نداشته . حالا من موندمو خستگیام و بدنی که دیگه توان دویدن نداره . اما دخترک چی ؟اون باید برسه باید به اوج هم برسه آخه برای اون هر رسیدنی که رسیدن
نیست. برای اون فقط به اوج رسیدن رسیدنه اونجاست که میتونم از اون اوجی که رسوندمش خودمو رها کنم .سقوط آزاد سقوط آزاد سقوط آزاد و تمام .
برچسب ها:
سلام مطالب جالبی داشتی امیدوارم حس تنهاییت تو خودت اثر نکنه.