وقتی راهی نیست
میان این همه ماندن و عمری رفتن .
وقتی می دانی
این دستها برای تو می ماند و این لبخند.
وقتی قرار نیست نه تو بروی نه من ،
چرا چانه بزنیم برای نبودن ؟
بگو همه ساکت شوند ..
حتی تیک تاک ساعت !
می خواهم تبسم تک تک لحظه هایت را نقاشی کنم
می خواهم از ته دل برایت بخندم.
آنوقت ...
آنوقت تو برایم دستهایت را
معنا میکنی
و مجسمه ای میسازی از عریانی خیالم و
پریشانی آن همه بوسه و نوازش .
و بعد از نو باور کنی که دوستت دارم !
و من ...
و من دورترها باور کرده ام که دوستم داری !
گوش کن !
انگار کسی آن دورها از باران می گوید
ولش کن !
همین بس که هم تو هستی
هم من !
هم باران
و هم بهار.
بقیه تنها بهانه است!
مطالب مرتبط: